بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان ابری و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست . . .
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من، گرچه در این روزگار،
جامه رنگین نمی پوشی به کام،
باده رنگین نمی بینی به جام،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت از آن می که می باید تهی است؛
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ؛
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!
این شعر رو سر و صدای چلچله هایی به یادم آوردند که دم غروب آسمون رو رو سرشون گذاشته بودند؛
رفتم پشت پنجره، نه اشتباه نمی کردم، واقعا پرستو بودند و چقدر شیطون بودند،
امسال تهران باز بعد از سالها پرستو داره،
چقدر دلم تنگ شده بود براشون، برای صداشون، ...
بهار و پاییز بدون پرستوها، بدون دیدن مهاجرتشون، بدون سر و صداشون معنا نداره . . .