Monday, October 27, 2008
پاییز
بالاخره پاییز از راه رسید، پاییز بدون باران پاییز نیست و امروز باران بارید . . .

Labels: , ,

Wednesday, October 15, 2008
بیست و چهار ساعت در شهر ما
یک محله مسکونی:

ساعت 7 صبح:
1 - سروصدای عبور ماشینها، ترمز کردن، بستن درها، صدای دزدگیر، استارت زدن ماشین و بوق . . . یکی یکی بچه ها را می آورند مهدکودک
2- صدای داد و فریادهای کارگرهای ساختمان در حال ساخت
3- صدای سنگبری از همان ساختمان
4- صدای کلنگ زنی برای تخریب یک ساختمان دیگر

ساعت 8 صبح:
صداهای شماره 1 و 2 و 3 و 4 که بیشتر شده اند
5- سر و صدای جیغ و داد و گریه و زاری چند بچه که نمی خواهند بروند مهدکودک
6- صدای ارگ و سرود خوانی و کف زنی و هلهله بچه ها از داخل مهدکودک
7- صدای کامیونی که برای ساختمان در حال ساخت ماسه آورده + صدای حرف زدن بلند یا دعوا کردن راننده آن با کارگران ساختمان + صدای بوق ممتد ماشینی که پشت کامیون ماسه که کوچه را بسته، گیر افتاده + صدای داد و بیداد راننده ماشین با راننده کامیون

ساعت 9 صبح:
صداهای شماره 1 و2 و 3 و4 و 5
8- صدای جیغ و داد چندین بچه که در حیاط بازی میکنند به همراه جیغ و داد مربیشان
9- صدای بلندگوی هندوانه فروش و اثاثیه خر محل

ساعت 10 صبح:
صداهای شماره 1 و2 و 3 و4 و 5 و 9
10- صدای بوق و موتور و ترمز یک اتوبوس که آمده بچه های مهد را مثلا ببرد باغ وحش یا سیرک + صدای بچه های مهدکودک که دم در جمع شده اند و سر سوار شدن به اتوبوس جیغ و داد می کنند به همراه صدای جیغ و داد مربیشان

ساعت 11 صبح:
صداهای شماره 1 و2 و 3 و 4 و 9
11- هلیکوپتری که خیلی پایین پرواز میکند
12- صدای چند موتور که خیابان را با سرعت به طرف پایین میروند
13- صدای بوق چند ماشین که هر کدام می خواهند دیگری کوچه را دنده عقب برود تا او بتواند رد شود

ساعت 12 ظهر:
صداهای شماره 2 و 3 و 4 و 9 و 13
14- همان صداهای شماره 1 (اینبار ماشینهایی که می آیند دنبال بچه ها و جیغ و داد گریه بچه ها اینبار بخاطر اینکه نمیخواهند از مهد بروند!!! و صداهای پدر یا مادرهایشان که سر آنها داد میزنند)
15- صدای جیغ و داد بچه هایی که به همراه مادر و پدرشان در حیاط مهدکودک بازی می کنند

ساعت 1 ظهر:
صداهای شماره 14
16- صدای بچه ها و معلمشان که اینبار از ته حلق با هم یک کلمه انگلیسی را با تلفظ غلط 20 بار پشت سر هم تکرار میکنند
17 - صدای کشیده شدن ترمز دو ماشین و چند دهم ثانیه بعد، بنگ . . . . و بعد داد و بیداد دو راننده

ساعت 2 بعدازظهر:
صداهای شماره 2 و 3 و 4 و 14 و 15
18- صدای کامیونی که برای بردن ضایعات ساختمان در حال ساخت آمده + صدای ریختن خاک و بشکه و سنگ داخل کامیون

ساعت 3 بعد ازظهر:
صداهای شماره 2 و 3 و 12 و 14 و 15
19- جیغ و داد بچه هایی که ول شده اند در حیاط مهدکودک تا کسی دنبالشان بیاید.
20- صدای فروریختن بخشی از دیوار ساختمان در حال تخریب + لرزش زمین زیرپای ما

ساعت 4 بعد ازظهر:
صداهای شماره 2 و 3 و 4 و 14 و 15 و 19

ساعت 5 عصر:
صداهای شماره 2 و 3 و 4 و 14 و 15 و 19
21- صدای آژیر ممتد ماشین پلیس که خیابان را به سرعت از بالا تا پایین میپیماید

ساعت 6 عصر:
صداهای شماره 2 و 3 و 7و 14 و 15 و 19

ساعت 7 عصر:
صدای شماره 21
22- صدای بوق ماشینهایی که برای جلوگیری از تصادف سر هر چهارراه دستشان را میگذارند روی بوق، بجای اینکه سر هر چهاراه سرعت خود را کم کنند
23- صدای دوبس دوبس بلند ماشینهای عبوری
24- صدای ممتد دزدگیر ماشینی

ساعت 8 شب:
صداهای شماره 21 و 22 و 23 و 24

ساعت 9 شب:
صداهای شماره 21 و 22 و 23 و 24

ساعت 10 شب:
صداهای شماره 22 و 23 و 24

ساعت 11 شب:
صداهای شماره 23 که تعدادشان کمتر شده و شماره 24
25 – صدای کامیونهایی که برای ساختمانهای در حال ساخت اطراف مصالح آورده اند + صدای خالی کردن مصالح

ساعت 12 نیمه شب:
صداهای شماره 25
26- صداهای ماشینهای بتونی که برای بتن ریزی ساختمان کوچه بالایی آمده اند و چون جا نبوده، در کوچه ما به صف شده اند
27- صدای لودر گودبرداری یک ساختمان
28 – صدای خالی کردن خاک در کامیونها توسط لودر شماره 27
29 – صدای عبور و گاز دادن و بوق کامیونهای شماره 28

ساعت 1 بعد از نیمه شب:
صداهای شماره 26 و 27 و 28 و 29
30 – صداهای ماشنیهای راهسازی شهرداری که جایی آسفالت را میکَنَنَند و جایی دیگر قیر میریزند و جایی دیگر را آسفالت میکنند

ساعت 2 بعد از نیمه شب:
صداهای شماره 26 و 27 و 28 و 29 و 30
31 – صدای عبور چندین کمپرسی پشت سر هم
32- صدای عبور، توقف و تخلیه ماشین مکانیزه جمع آوری زباله شهرداری
33- صدای جر و بحث کارگران شهرداری با راننده یکی از آن کمپرسیهای شماره 29 که کدامیک کنار برود، تا دیگری رد شود

ساعت 3 بعد از نیمه شب:
صداهای شماره 26 و 27 و 28 و 29 و 30 و 31

ساعت 4 صبح :
صداهای شماره 27 و 28 و 29 و 30 و 31

ساعت 5 صبح :
صداهای شماره 27 و 28 و 29 و 31

ساعت 6 صبح:
فکر کنم دیگر خوابم برده است!!!!

Labels: , , ,

Thursday, October 02, 2008
امروز تبلیغ بحرین رو به عنوان مناسبترین کشور خلیج!!!! [فارس] برای business در شبکه سی ان ان دیدم. یک لحظه فکر کردم، اونها کجا هستند و ما کجا. فکر کنید: بحرینی که نیم قرن پیش جزئی از ایران بود . . .

Labels: , ,

Wednesday, October 01, 2008
مدرسه
دیدم خیلی از اونهایی که دهه شصت مدرسه رو شدند، از خاطرات مدرسه شون نوشتند، یاد اون زمان برای من هم زنده شد؛
من اون موقع از مدرسه گریزان نبودم، بدم نمی اومد، هیچوقت هم اون موقع فکر نکردم که من بدم یا فکر نمیکردم که کودکیم تلف شد، چون جور دیگه اش رو ندیده بودم، فکر میکردم مدرسه همینی است که ما میبنیم. تا اینکه بعدها که خاطرات مدرسه مادرم رو که شنیدم، دیدم چقدر ما حتی از اونها - حتی از 30 سال پیش- عقب تر بودیم. چقدر بعدها که توی فیلمها دیدم یا شنیدم وصف حال مدارس خارجه را، حسرت خوردم. چقدر الان که لباسهای و کفش و کیفهای رنگی بچه مدرسه ایها رو میبینم حسودیم میشه. الان همش به خودم میگم، چقدر احمقانه دوران زیبای کودکی ما خراب شد.
نیمکتهای کهنه شکسته ناراحت که باید برای سالها و هر روز سه نفری پشت شان مینشستیم، که باعث شد کج و کوله بشیم. کیفهای سنگین پر از دفترهای صدبرگ و دویست برگ سنگین که باز باعث شد کج و کوله بشیم . . .
فضای اون موقع خاکستری، خاکستری هم نه، سیاه و سرمه ای!!! بود. هیچ رنگی در مدارس نبود. کیف و کفش و لباس رنگی بچه مدرسه ای ها امروز رو که میبینم، بغضم میگیره. ما فقط اجازه داشتیم کیف و کفش مشکی یا سرمه ای یا قهوه ای بپوشیم، با مانتو و شلوار و مقنعه یکرنگ و یکدست سرمه ای. بدترین خاطره من از دوره دبستان و شاید کل مدرسه این بود که برای شروع کلاس دوم دبستان، با مامانم که رفته بودیم کفش بخریم، من از یک کفش پارچه ای سبک و اسپرت زرد خوشم اومده بود، مامانم هم که دیده بود این کفش راحت و خنک هست برای ساعتهای مدرسه، اونو خریدیم. اینقدر اون کفش رو دوست داشتم که یادمه شب با تمام دست انداختنهای مامانم اونو گذاشتم کنارم و خوابیدم. فرداش با ذوق و شوق اونو پوشیدم و رفتم مدرسه. سر صف، ناظم بداخلاق اومد سرم داد زد که این چیه پوشیدی، کفش و کیف فقط مشکی، سرمه ای یا قهوه ای. فکر کنید برای یک بچه 7 ساله، کفش زرد یا حتی سفید ممنوع بود!!! همونجا زدم زیر گریه، و از فرداش دیگه نمیخواستم برم مدرسه، اونهم من که حتی روز اول مدرسه هم نه گریه کرده بودم و نه حتی ذره ای ناراحت بودم؛ کلی با گریه و زاری و قول مامان مبنی بر اینکه خوشگلترشو برات میخرم یا اینو اصلا مدرسه نپوش خراب میشه، کثیف میشه، چون خوشگله بیرون بپوش، بالاخره با زور فرداش رفتم مدرسه.
اما خنده دارترین صحنه اون سالها میدونید چی بود؟ بچه ها خیلیهاشون با کیفها یا کفشهای اصل آمریکایی که پدر یا مادر یا عمو و دایی و خاله براشون از آمریکا آورده بودن یا فرستاده بودن، سر صف وایمیستادند و از ته حلق فریاد مرگ بر آمریکا سرمیدادند!!! مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ بر شوروی، مرگ بر منافقین و صدام . . . جنگ جنگ تا پیروزی . . . . . . .
صف و از جلو نظام و مراسم صبحگاهی مثل پادگانها، چقدر از زندگیمون تلف شد سر این مراسم صبحگاهی با حرفهای نصحیت وار یا سراسر تهدید مدیر و ناظم و مربی پرورشی و این و اون . . .بعدش هم شعار و مرگ بر این و مرگ بر اون و باز از جلو نظام تا بریم سر کلاس . . .
من مانتو شلوار مدرسه ام رو مامانم برام میدوخت، اما سال اول مقنعه بلد نبود بدوزه، خوب بنده خدا ندیده بود. مجبور شدیم بخریم، بقول سایه از این کلاه دارها بود!!! من که مونده بودم این کلاهش دیگه چیه و چجوری باید اینو سرم کنم، پرسیدم اینو هم باید سرم کنم؟ مامانم گفت نه بابا این چیه و فکر کنم انداختش سطل آشغال!!! اما باز هم که من بلد نبودم، مقتعه سرم کنم. صبح مامانم سرم کرد و رفتیم مدرسه، معلم کلاس اولمون یادمه خیلی مهربون بود . . . سر کلاس گفت، سر کلاس مقتعه هاتون رو دربیارین، خواستید برید بیرون کلاس سرتون کنید . . . ما همه درآوردیم، اما وقتی زنگ تفریح خورد من که بلد نبودم سرم کنم . . . شروع کردم زار زار گریه کردن . . . همه بچه ها دویده بودند توی حیاط و من هنوز داشتم با این مقتعه کُشتی میگرفتم ولی نمیشد!!! معلممون اومد خیلی با مهربونی گفت، چی شده؟ گفتم من نمیتونم سرم کنم . . . هق . . . هق . . . گقت اشکال نداره، چرا گریه میکنی؟ خودم کمکت میکنم . . . و هنوز من بلد نیستم، درست مقنعه سر کنم!!!!!!
سال سوم هم که با موشک باران سر امتحانات ثلث دوم به پایان رسید . . . اما هنوز سختگیریهای معلممون توی همون نصفه سال رو یادمه، چقدر مشق میداد، دستام دیگه درد میگرفت، انگشتام دیگه صاف نمیشد، اینقدر که دیگه صدای مامان من هم دراومد و یک نامه بلند بالای شکایت براش نوشت.
سال چهارم هم که معلممون حامله بود و رفت، و ما پخش شدیم توی دو تا کلاس دیگه و من با وجود همه تلاشهای مامانم افتادم توی کلاس بدتره!!!! حدود 50 نفر توی کلاس، فکر کنم جا روی نییمکتها نبود، موکت می آوردیم پهن میکردیم جلوی کلاس، یک سری روی زمین مینشستیم . . . .حالا که فکر میکنم میبینم اون سال عجب معلم مشنگی هم داشتما . . . از خودش ضرب المثل اختراع میکرد و خلاصه عالمی داشت برای خودش . . .
کلاس پنجم یک معلم سختگیر داشتیم که قرار بود با سختگیریهاش ما رو برای امتحان نهایی آماده کنه . . . همش غر میزد، شماها که سال سوم که مدرسه نرفتید، سال چهارم هم که معلم نداشتید، هیچی بلد نیستید و سواد ندارید و اینها . . .
این بود انشای من در مورد مدرسه . . .

پی نوشت: احتمالا سر امتحان نهایی کلاس پنجم هم اینجوری انشا نوشتم که کمترین نمره عمرم رو تا اون زمان گرفتم!!!

Labels: , ,