Wednesday, October 01, 2008
مدرسه
دیدم خیلی از اونهایی که دهه شصت مدرسه رو شدند، از خاطرات مدرسه شون نوشتند، یاد اون زمان برای من هم زنده شد؛
من اون موقع از مدرسه گریزان نبودم، بدم نمی اومد، هیچوقت هم اون موقع فکر نکردم که من بدم یا فکر نمیکردم که کودکیم تلف شد، چون جور دیگه اش رو ندیده بودم، فکر میکردم مدرسه همینی است که ما میبنیم. تا اینکه بعدها که خاطرات مدرسه مادرم رو که شنیدم، دیدم چقدر ما حتی از اونها - حتی از 30 سال پیش- عقب تر بودیم. چقدر بعدها که توی فیلمها دیدم یا شنیدم وصف حال مدارس خارجه را، حسرت خوردم. چقدر الان که لباسهای و کفش و کیفهای رنگی بچه مدرسه ایها رو میبینم حسودیم میشه. الان همش به خودم میگم، چقدر احمقانه دوران زیبای کودکی ما خراب شد.
نیمکتهای کهنه شکسته ناراحت که باید برای سالها و هر روز سه نفری پشت شان مینشستیم، که باعث شد کج و کوله بشیم. کیفهای سنگین پر از دفترهای صدبرگ و دویست برگ سنگین که باز باعث شد کج و کوله بشیم . . .
فضای اون موقع خاکستری، خاکستری هم نه، سیاه و سرمه ای!!! بود. هیچ رنگی در مدارس نبود. کیف و کفش و لباس رنگی بچه مدرسه ای ها امروز رو که میبینم، بغضم میگیره. ما فقط اجازه داشتیم کیف و کفش مشکی یا سرمه ای یا قهوه ای بپوشیم، با مانتو و شلوار و مقنعه یکرنگ و یکدست سرمه ای. بدترین خاطره من از دوره دبستان و شاید کل مدرسه این بود که برای شروع کلاس دوم دبستان، با مامانم که رفته بودیم کفش بخریم، من از یک کفش پارچه ای سبک و اسپرت زرد خوشم اومده بود، مامانم هم که دیده بود این کفش راحت و خنک هست برای ساعتهای مدرسه، اونو خریدیم. اینقدر اون کفش رو دوست داشتم که یادمه شب با تمام دست انداختنهای مامانم اونو گذاشتم کنارم و خوابیدم. فرداش با ذوق و شوق اونو پوشیدم و رفتم مدرسه. سر صف، ناظم بداخلاق اومد سرم داد زد که این چیه پوشیدی، کفش و کیف فقط مشکی، سرمه ای یا قهوه ای. فکر کنید برای یک بچه 7 ساله، کفش زرد یا حتی سفید ممنوع بود!!! همونجا زدم زیر گریه، و از فرداش دیگه نمیخواستم برم مدرسه، اونهم من که حتی روز اول مدرسه هم نه گریه کرده بودم و نه حتی ذره ای ناراحت بودم؛ کلی با گریه و زاری و قول مامان مبنی بر اینکه خوشگلترشو برات میخرم یا اینو اصلا مدرسه نپوش خراب میشه، کثیف میشه، چون خوشگله بیرون بپوش، بالاخره با زور فرداش رفتم مدرسه.
اما خنده دارترین صحنه اون سالها میدونید چی بود؟ بچه ها خیلیهاشون با کیفها یا کفشهای اصل آمریکایی که پدر یا مادر یا عمو و دایی و خاله براشون از آمریکا آورده بودن یا فرستاده بودن، سر صف وایمیستادند و از ته حلق فریاد مرگ بر آمریکا سرمیدادند!!! مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ بر شوروی، مرگ بر منافقین و صدام . . . جنگ جنگ تا پیروزی . . . . . . .
صف و از جلو نظام و مراسم صبحگاهی مثل پادگانها، چقدر از زندگیمون تلف شد سر این مراسم صبحگاهی با حرفهای نصحیت وار یا سراسر تهدید مدیر و ناظم و مربی پرورشی و این و اون . . .بعدش هم شعار و مرگ بر این و مرگ بر اون و باز از جلو نظام تا بریم سر کلاس . . .
من مانتو شلوار مدرسه ام رو مامانم برام میدوخت، اما سال اول مقنعه بلد نبود بدوزه، خوب بنده خدا ندیده بود. مجبور شدیم بخریم، بقول سایه از این کلاه دارها بود!!! من که مونده بودم این کلاهش دیگه چیه و چجوری باید اینو سرم کنم، پرسیدم اینو هم باید سرم کنم؟ مامانم گفت نه بابا این چیه و فکر کنم انداختش سطل آشغال!!! اما باز هم که من بلد نبودم، مقتعه سرم کنم. صبح مامانم سرم کرد و رفتیم مدرسه، معلم کلاس اولمون یادمه خیلی مهربون بود . . . سر کلاس گفت، سر کلاس مقتعه هاتون رو دربیارین، خواستید برید بیرون کلاس سرتون کنید . . . ما همه درآوردیم، اما وقتی زنگ تفریح خورد من که بلد نبودم سرم کنم . . . شروع کردم زار زار گریه کردن . . . همه بچه ها دویده بودند توی حیاط و من هنوز داشتم با این مقتعه کُشتی میگرفتم ولی نمیشد!!! معلممون اومد خیلی با مهربونی گفت، چی شده؟ گفتم من نمیتونم سرم کنم . . . هق . . . هق . . . گقت اشکال نداره، چرا گریه میکنی؟ خودم کمکت میکنم . . . و هنوز من بلد نیستم، درست مقنعه سر کنم!!!!!!
سال سوم هم که با موشک باران سر امتحانات ثلث دوم به پایان رسید . . . اما هنوز سختگیریهای معلممون توی همون نصفه سال رو یادمه، چقدر مشق میداد، دستام دیگه درد میگرفت، انگشتام دیگه صاف نمیشد، اینقدر که دیگه صدای مامان من هم دراومد و یک نامه بلند بالای شکایت براش نوشت.
سال چهارم هم که معلممون حامله بود و رفت، و ما پخش شدیم توی دو تا کلاس دیگه و من با وجود همه تلاشهای مامانم افتادم توی کلاس بدتره!!!! حدود 50 نفر توی کلاس، فکر کنم جا روی نییمکتها نبود، موکت می آوردیم پهن میکردیم جلوی کلاس، یک سری روی زمین مینشستیم . . . .حالا که فکر میکنم میبینم اون سال عجب معلم مشنگی هم داشتما . . . از خودش ضرب المثل اختراع میکرد و خلاصه عالمی داشت برای خودش . . .
کلاس پنجم یک معلم سختگیر داشتیم که قرار بود با سختگیریهاش ما رو برای امتحان نهایی آماده کنه . . . همش غر میزد، شماها که سال سوم که مدرسه نرفتید، سال چهارم هم که معلم نداشتید، هیچی بلد نیستید و سواد ندارید و اینها . . .
این بود انشای من در مورد مدرسه . . .

پی نوشت: احتمالا سر امتحان نهایی کلاس پنجم هم اینجوری انشا نوشتم که کمترین نمره عمرم رو تا اون زمان گرفتم!!!

Labels: , ,